برای راوی داستانهای زندگیعلیاشرف درویشیان»
کودک و نوجوان > فرهنگی – اجتماعی – فرهاد حسنزاده:
نوجوان که بودم، تازه پشت لبم سبز شده بود و هی و هی و مدام و مدام داشتم میشناختم.
دنیای هنر را میشناختم، دنیای ادبیات را میشناختم، با سبكها آشنا میشدم، با نویسندهها و شاعرها و سینماگرها و … خلاصه دفتر سفید ذهنم پر میشد از اسم آدمها و آثارشان.
یكی از كتابهایی كه رفت تو دفتر سفید ذهنم، نام مجموعهداستان آبشوران» بود. كتاب را از دوستم گرفتم كه بخوانم و زود پس بدهم. اسمی كه برایم عجیب و ناآشنا بود همین آبشوران بود.
یعنی چی آبشوران؟ و بعد اسم نویسندهاش بود: علیاشرف درویشیان. نام خانوادگی درویشیان را قبلاً شنیده بودم. ولی یعنی چی علیاشرف؟ اسم پدرم علی بود و اسم دختر عمهام اشرف. مگر میشود هم علی بود و هم اشرف؟
كتاب آبشوران را دوست داشتم. خیلی زود فهمیدم نام یك محله و یك رودخانه است و محل عبور سیلاب. محلی كه نویسنده در آن زندگی كرده و با فقر و محنت زمانه و روزگار آشنایی دلنشینی دارد.
با شخصیتهای نوجوان داستان هم خیلی زود رفیق شدم كه مثل خودم و خودمان بودند. منتقدها میگویند لایههای زیرین طبقات اجتماعی و از این كلمههای قشنگ و دهانگرد، من میگویم خودمان. داستان خودمان بود. فقیران با عزت و دوستداشتنی.
تلخی گزندهای داشت قصههای این آدمهای خودمانی؛ و من كه در سن یادگیری بودم خیلی آموختم از این جور نوشتن كه خیلی واقعی بود. زاویههای پیدا و پنهان زندگی را در خودش داشت. گاهی خشن میشد و عبوس، گاهی همراه با طنزی گزنده و خاكستری.
بعدها وقتی شنیدم نویسندهاش زندان رفته و بعضی از كتابهایش توقیف شده حس بهتری داشتم. بحبوحهی انقلاب بود و هرچیزی در این مسیر بود دل ما را میبرد. بعدها كتابهای دیگر این نویسنده را خواندم؛ از این ولایت»، همراه آهنگهای بابام»، گلطلا و كلاش قرمز» و…
بیست و اندی سال بعد، وقتی در یكی از فرعیهای خیابان انقلاب از جلوی یك كتابفروش كهنهكار میگذشتم، كتابهایش را دیدم. كتابهای دست دومی كه جلدهایشان خیلی آشنا بودند.
آنها را یكجا و درجا خریدم تا بهعنوان برگهایی از تاریخ معاصر در كتابخانهام بگذارم و كمی آن سوتر زمانی كه شنیدم او به همراه رضا خندان قصههای شفاهی مناطق مختلف ایران را جمعآوری و كتاب كرده، به همت این آدم آفرین گفتم.
چند سال بعد، از زبان یكی از دوستان جملهای شنیدم كه خوشحالی را مثل موج زیر پوستم دواند و سرحالم كرد. او گفت: علیاشرف درویشیان از كتاب حیاط خلوت» تو خیلی خوشش اومده و از خواندنش خیلی لذت برده.
بعد از این جمله، همیشه دلم میخواست علیاشرف را میدیدم و بغلش میكردم و گونههایش را میبوسیدم و به او میگفتم من نویسندهی حیاطخلوت هستم. میگفتم بی دلیل نیست كه شما از حیاطخلوت خوشتان آمده. داستانها روح دارند و روحها به هم سر میزنند.
چندبار هم البته دیدمش ولی از دور. او بیمار بود و نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم مزاحمش بشوم. حالا او رفته و من حسرتی به حسرتهایم اضافه شده. ولی خب، روح داستانهایش هنوز هستند و با آنها دلخوشم.
* * *
بخشی از داستان دو ماهی در نقلدان
بعداز ظهر پنجشنبه بود؛ مثل همهی پنجشنبهها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه. اواخر پاییز بود. اتاق هنوز نم داشت. یک هفته پیش سیل آمده بود. بابام زیر کرسی خوابیده بود. آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ میباخت؛ دلم میخواست آفتاب نرود. هیچوقت نرود و مشقهایم خودبهخود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هروقت بلند میشد، بهانه میگرفت و کتکمان میزد.
دلهرهی شنبه در دلم بود. آنهمه مشق و جدولضرب و معلم نامهربان و صدای ماستفروش دورهگرد در کوچه. چرا هیچکس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچهگربههایی بودند که شبها، کی توی جامان میبردیم. دستهامان را میلیسیدند و برایمان خُرخُر میکردند؛ اما تا غافل میشدیم، میرفتند و پای بابا را گاز میگرفتند و میلیسیدند و بابام پرتشان میکرد تو حیاط…
از کتاب مجموعهداستانهای آبشوران/ نشر چشمه
مطلب
درباره این سایت